سایاسایا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

سایا , عسل مامان و بابا

خوب بخوابی عسلی

گل زیبای مامان امشب اولین شبی که از اتاق مامان و بابا رفتی‌ بیرون و تو تخت خودت توی اتاق مشترکت با ساینا خوابیدی  تو دلم آشوب و همش دلم واست تنگ می‌شه  دلم می‌خواد برم بغلت کنم و بیارمت همین جا اما می‌دونم اینجوری هم تو راحتی‌ هم واسه آیندت بهتره و هم باید یاد بگیری درست مثل ساینا خیلی‌ عاشقتم و دیوونه وار میپرستمت خدا کنه این دلم آشوب منم آروم بگیر و بتونم بخوابم دوست دارم فرشته کوچولو خوب بخوابی عسلی     ...
4 خرداد 1392

کولوچه عسلی

کولوچه ی عسلی مامان سلام سلام با یه دنیا شرمندگی که اینهمه دیر اومدم اینجا آخه این روزا خیلی‌ سرم شلوغه با ۲ تا وروجک از صبح زود بیدارم تا بشه شب که همه بخوابن منم غش می‌کنم واقعا شرمندم که اینهمه دیر اومدم  اما از هر چه بگذریم سخن از فلفل مامان خوشتره ۳ ماه و ۱۳ روز از اومدن قشنگت میگذار مامان و خدا را شکر دیگه دل دردهات تموم شدن  زل میزنی‌ تو چشه مامان میگی‌ خخخ منم میگم خخخ میخندی و دوباره تکرار میکنی‌  دقیقا روزی که ۳ ماهت شد غلتیدی رو شکم واسه ۲ دفعه اسباب بازی‌‌های بالای سرت را ضربه میزانی‌ و باهاشون میخندی و ذوق میکنی‌ ت...
29 ارديبهشت 1392

سال نو مبارک

گل گلی مامان 53 روزه که اومدی و هر روز شیرینتر از روز پیش میشی     امسال اولین عید ما بود 4 تایی کنار هم    وقت سال تحویل چون ساعت 4 صبح بود فقط من و شما بیدار بودیم و با هم سال را تحویل کردیم   امیدوارم امسال سال خوب و پر برکتی واسه هممون باشه بعضی شبا دل درد داری و تو چشم مامان زل میزنی و گریه می کنی و مامان نمیتونه هیچ طوری کمکت کنه و با هات فقط غصه می خوره واسمون می خندی و هر لحظه را واسمون زیباتر می کنی حسابی هم فضول شدی و همه جا را رصد می کنی  این روزا دلت می خواد بیدار بمونی و واسمون صدا در بیاری ساینا هم می ره و میاد چپ و راست می بوسه ...
9 فروردين 1392

قلمبه مامان

سلام قلقلی وای مامان جونم , 37 روزه اومدی خونه و خودت را حسابی تودل هممون جا کردی هزار ماشاال... حسابی وزن گرفتی و الان 9 پوند و 10 اونس هستی دل درد داشتی به خاطر شیرت که دکتر واست عوضش کرد و الان دیگه اینفامیل استفاده می کنی ساینا هم که همش می خواد تو بغل اون باشی که واست پیش پیش لالا بگه با اینکه جات تو شیکم مامان خالیه اما خوشحالم که تو بغل مامانی  هر روز حسابی بوت می کنم و فشارت می دم به خودم عاشقتم عروسک   ...
23 اسفند 1391

قرار بود امروز بیایی

فندق خانم سلام علیکم شما قرار بود امروز به دنیا بیایی‌ اما زودتر امدی ور دل مامان ۱ ماه از اومدن زیبات میگذار و حسابی‌ بزرگ شدی  ساینا هم که تا شما را میبینه میدوه و محکم لبات را ماچ می‌کنه و واست لالایی میخونه  بابا جون هم که دیگه نگو انگار تا حالا نی‌ نی‌ نداشته تا میاد خونه حسابی‌ باهات بغل بازی می‌کنه و شیر میده  تقریبا ۱ روز در میون من و شما باهم میریم حموم واسه مامان آقو میکنی‌ و تو چشام زل میزنی‌ و میخندی  قربونت برم من که حسابی‌ دلم مامان و بابا را بردی عاشق اینی که تو تخت ما بخوابی و تا میذارمت تو...
15 اسفند 1391

سه هفته گذشت

سه هفته گذشته و مامان خانم تازه اومدن که وبلاگ من را آپدیت کنن اسم من  سایا هست و 1 ماه زود به دنیا اومدم آخه کلی عجله داشتم که چرا آجی این همه همش می خنده می خواستم زودی بیام پیشش مامانی واسه به دنیا اومدن من سزارین کرد و بعد از 3 روز اومدیم خونه من همش خوابم و واسه غذا که بیدار می شم خونه را میزارم روی سرم و بعدش هم دوباره می خوابم ساینا هم تا من را می بینه همش ماچ مالی میکنه منو 10 روزگی نافم افتاد و با بابا جونی رفتم حموم عاشق بغل مامانم و تا سرم می ذارم رو قلبش می خوابم  اسم دکترم کلی انگلند و 3 روز بعد از تولد دیدمش  مشکوک بودن به یزقان که زودی شکشون برطرف شد و نرفتم بیما...
6 اسفند 1391

خوش اومدی دخترم

سایا 3 فوریه یکشنبه ساعت 7:58 بعد از ظهر به وقت آریزونا (16 بهمن سال 91 ساعت 6:28 صبح به وقت ایران) به  دنیا اومدی و دنیای ما را از قبل زیباتر کردی  وزنت 3 کیلو گرم بود با قد 50 سانتی متری و دور سر 31 سانتی متر به دنیا خوش اومدی دخترم مامانی بعد از دردهاش سزارین شد  دکتر برادران شما را به دنیا آورد  مامانی با اومدنت دنیای من و بابا و ساینا کاملتر از قبل شد دوست دارم پرنده کوچولو ...
6 اسفند 1391

هفته سی و ششم

عزیز مامان داریم میریم بیمارستان  دردها به شدت اومده سراغ مامان و نفس مامان را گرفته داری میایی  دوست دارم پیشی‌ نازم چیزی نمونده تا با همهٔ وجود بغلت کنم   ...
6 اسفند 1391